دلم برای عطر گلاب و چای روضه های مادربزرگ تنگ شده
جوانی مادرم هم آنجا، جا مانده
مثل اینکه گذشته، حالم را بدجور بدهکار است.
ببار باران ببار
دیگر طاقت دیدن اشکهایش را ندارم...
میدانی جانم؟
یک بار که سهل است اگر هزار بار هم به عقب برگردم
با تو بیگانه خواهم ماند
من از هیچ بیگانه ای به اندازه ی آشنا زخم نخوردم.