همه مادر را بغل کرده و واژه ها نصف و نیمه به گریه ختم میشدند. غم از در و دیوار خانه می بارید. این وسط دختر جوانی سینی در دست استکان های خالی چای را جمع می کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغضی در گلویش سنگینی میکرد. جنگ همیشه نامهربان بود ولی با او بی رحم تر از همه، هیچ کس غم اورانمیدید. او مانده بود با یک نامه ی تا خورده در جیبش که تنها یادگار او بود و مرور یک عمرخاطرات نداشته.