نمیدانم طعم بستنی های کودکیمان شیرین تر بودند یا روزگار هنوز کاممان را تلخ نکرده بود،
نمیدانم شب ها کوتاه تر بودند یا قلبمان دلتنگ کسی نبود.
من هم نمیدانم که بعد از تو ،چه بر سرم آمده
فقط وقتی کسی حالم را می پرسد احساس میکنم
سخت ترین سوال دنیا را جواب میدهم.
دلم یک بغل خاطره ی شیرین میخواهد که مرا در آغوش بگیرند و برایم لالایی بخوانند بی آن که حسرتها بیدارم کنند
امان از این حسرت ها ...