من هم نمیدانم که بعد از تو ،چه بر سرم آمده
فقط وقتی کسی حالم را می پرسد احساس میکنم
سخت ترین سوال دنیا را جواب میدهم.
دلم یک بغل خاطره ی شیرین میخواهد که مرا در آغوش بگیرند و برایم لالایی بخوانند بی آن که حسرتها بیدارم کنند
امان از این حسرت ها ...
گر بیایی خانه ام هر دم به رویت باز هست
آخر ندانستم، تو مهمانی مگر؟
پس چرا هر دم در این ویرانه ای
میدانی جانم؟
یک بار که سهل است اگر هزار بار هم به عقب برگردم
با تو بیگانه خواهم ماند
من از هیچ بیگانه ای به اندازه ی آشنا زخم نخوردم.