دلم یک بغل خاطره ی شیرین میخواهد که مرا در آغوش بگیرند و برایم لالایی بخوانند بی آن که حسرتها بیدارم کنند
امان از این حسرت ها ...
مردم شهرم از این جور زمانه خسته اند
روز و شب در سایه ی سنگین درد آشفته اند
در خیابانهای شهرم، می کشند آژیر درد
مرد و زن، پیر و جوان دلواپس از این حجم درد
کادر درمان از همیشه خسته تر، دلسوزتر
پیش خلق و خالق اما همچنان محبوب تر
ای خدا کاری بکن این درد امانها را برید
منجی عالم تویی، هرگز نگردم نا امید
گر بیایی خانه ام هر دم به رویت باز هست
آخر ندانستم، تو مهمانی مگر؟
پس چرا هر دم در این ویرانه ای
میدانی جانم؟
یک بار که سهل است اگر هزار بار هم به عقب برگردم
با تو بیگانه خواهم ماند
من از هیچ بیگانه ای به اندازه ی آشنا زخم نخوردم.